در صدمین سالیاد خاموشی کارل مارکس
١٤مارس ١٩٨٣
ترجمە از کردی
بەیاد مارکس
رفیق؛
فرزانە؛
سترگ؛
رهبر؛
رفیق مارکس!
صد بهار است کە باما نیستی
صد بهار است؛
صد بهار پر از افت و خیز و مبارزە؛
کە سیمای دلیرانەات، ای پیر فرهیختە؛
درخشانترین و روشنترین ستارەی ماست
در افق درخشان سوسیالیسم
افق آرزوهایمان
و مدتهاست؛
کە پرچم عزیز اندیشەهات
بر شانەها،
بر بازوان،
در دستان توانای پرولتاریای جهانیست؛
در دستان اندیشە-ورز قهرمان اندیشە و آرمان،
رفیق پیشرو جنگاور،
رفیق لنین!
گرچە می-بینیم مدتهاست
گرد زرد یک خمودي دیرین
نشستەست،
بر آن پرچم سرخ تو و لنین
بەتازگی اما،
وقتیکە باز
دریای جهانی تودەهای انسانی
چنانچون خاک شوریدەی فروردین
شوریدەست،
ما نیز در خروش شورشهای کارگری
گرد زرد خمودگیهای دیرین را
از پرچمت زدودەایم؛
و سالهای سال پس از تو
و پس از لنین
پرچم سرخ باورهای عزیزتان را
بە اهتزاز آوردەایم؛
بهار سال را هم
با ارغوانهای پرچمهای سرخ فام خود
آذین بندی نمودەایم؛
رفیق فرزانە،
ما، همانا، رفقای مانیفست کمونیستیم
آری؛ همان رفقای مانیفست کمونیست!
تو، رهبر دلسوز
برای یار و برادرم “موسی”
با پیشانی شکافتە
کنارم نشستەئی
از درون شعلەهائی از خون
اینچنین؛
-دردا؛ دردا؛-
با چە سرزنشی، بەمن خیرەگشتەئی!؟
کدامین کوهم مگر من؟؟
کە اینسان
در قلبم، آتشفشان افروختی!؟
***
مردمان گریستند با هزار دیدە
هزاران بینوا
با هزاران قلب خروشیدند:
چەشد کە
دلشورەهای آن عزیز دلسوز را
از قلب شیدای عشقش نستردید
تا دست بە پیشانی نبرد
و قلب بینوای مارا
اینچنین
غرق خون و آتش ننماید!
و من مدام،
بە عشق سرخ عزیزشان سوگند میدادمشان
با هزار انگشت ملامت
دشمن را نشانەکردم
اما، نگاە مەگرفتەی بینوایان،
چشم در چشم
برشانەهای نگاهم چەسنگین، چە گران آمد!!
دریغ و کاش کە میتوانستم
نگاهشان را چنانچون نیزەئی تیز نمایم،
تا بە قعر اعماق فرو رود …
فرو رود و در آنسوی پیشانی شکافتەی “کاکە موسا”
ریشەی درد را ببیند و فریاد زند!
تا تو، بس ملامتم کنی و
دست کمک یازی
تا دستها و آرمانهای همان هزار هزاران
بینوایان
زخم این قلب شرحە-شرحە را
التیامی بخشند!
***
در آن بامداد، وقتی مرد؛
آسمان مات
تهی از ماە و ستارە و خورشید
تابلوی خاکستری غم-انگیزی بود …
چونانکە هرچە میپرسیدم
نەماە، نە ستارە، نە آفتاب،
از مرگ وی آگاە نبودند؛
و بە پرسشهای بی-پایانم،
پاسخی، جز درماندگی، ندادند!
وقتی او مرد،
انگار کە گلهای کوهساران دلم
همە پژمرد!
***
در رؤیا دیدمش، نالان؛
-نالەاش را مگر در خواب میدیدم!-
در رؤیایم دیدمش نالان؛
تنها با یک نگاە تحسین من
کە آئینەی تمام-نمای شکوهش بود،
بە بزرگی خود پی برد،
پی برد و دست نگهداشت
دست بەپیشانی بلند نبرد
نمرد
در رؤیایم!
***
در رؤیایم،
آمد شکوهمند و شوخ و برومند
آراستە در رخت رزم
بەدیدارم آمدەبود؛
دریغا، اما،
پشتش بە من بود و
هرچەکردم
نە پیشانی بلندش را
نە چهرەی مهربانش را
بە قلب مشتاقم نشان نداد
حتی اشتیاق همکلامی را
بی-پاسخ گذاشت! …
***
دستە گلی
بەپیشوازت آوردم
تا لبخندی بزنی
تو کە خود گل بودی؛ همیشە شکوفا؛
شکوفائی و خندە و خوشروئی را
ثمر بخشیدن بە زندگی را
آنهم اینگونە خڕم و پربار
هنوز، باید از تو آموزیم!
***
-خوب، این چەکاری بود؟؟
-پس چرا نمیتونم کاری کنم بچەها سردشون نشە؟!
-میگم این چەکاری بود؟؟
-پس چرا نمیتونم کاری کنم پیشمرگها سردشون نشە؟!
-پس چرا نمیتونم کاری کنم پیشمرگها گرسنە نمونن؟!
-پس چرا نمیتونم کاری کنم این انسانهای برجستەی دلیر را
سیر و آسودەخاطر و تجدید-توان-کردە،
بە نبرد تیرگی
بە نبرد منشأ سیە-روزیها گسیل دارم؛
پس چرا نمیتونم …
-ولی؛ ای داد بیداد!!
آنهمە دوستدارانت چی؟؟
چرا یک کلام بروز ندادی؟؟
چرا فقط یک کلام، یک سطر
بە این یاور و برادر دلشکستەت ننوشتی؟؟
دریغا؛ دردا؛
قلب گدازانم در جوشش آتش را، فریاد!
-کە داستان این بود؟؟
داستان این بود و من بیخبر بودم؟؟
در اعماق شکوفائی و خوشروئی خندانت،
این همە بغض در گلو؟؟
یک چنین آتشفشانی از رنج و از اندوە در قلبت؟؟
دریغا؛ دردا؛
قلب گدازانم در جوشش آتش را، فریاد!
***
-اینها همە بەکنار؛
چطوری دلت آمد؟؟
راستی؛ چطوری دلت آمد، ترکمان کنی؟؟
خودتو از ما دریغ کنی؟؟
رفقای “نانوائی”، اول صبح، منتظرت بودند؛
چطوری دلت آمد
بەعادت هرروزە،
سری نزنی برای یک “خستە نباشید”؟؟
هیچ فکر نکردی؟
کە از نیشخند زهرآگین دشمن،
چەسان قلب من و هزاران قلب بینوای دیگر
چەسان میچلد وچشمانمان چگونە میسوزد؟؟
در آن بزنگاە، تنها یک سؤال از قلب دلسوزت کافی بود و
هرگز- هرگز دلت نمیآمد خودت را از ما دریغ داری!؟
نە نمیبایست! نە، بەهیچوجە!!
ستون پیکرت را این سان
غلطان خاک نمیکردی!
چەکاری بود؟!
فکریم بگم:
سنگدل، چرا؟؟
چرا، هیچ، ما را خاطرت نبود؟؟
چەکنم اما کە دلم نمیاید؛ نە، دلم نمیاید!
***
نە؛ چنین نبود!
چنین نبود و تو، توانا بودی؛
یک قهرمان؛
یک رهبر و
رهنمای خلق محنت-زدە؛ رنجبران؛
من امیدم زندەست هنوز
کە تو
حتی پس از این درد،
کمک راهم باشی
با گفتگوهای مشکل-گشایت
خوشروئیها و خندەهایت
سنگ خارای اتکایم باشی
تو، رهبر دلسوز!
تو، رهبر دلسوز،
تو، کە قلبت سرشار از رنجیست گران
رنج انسان
آخر هر کسی را میبینم
از نشاطت و از اشتیاقت میگوید:
-آخرین دفە کە دیدمش
یک گردان پیشمرگ رو بە پشت-جبهە روانەمیکرد …
-آخرین دفە کە دیدمش
نامە بە شهر مینوشت و
رهنمود میفرستاد …
-آخرین دفە کە دیدمش
نامە بە روستا مینوشت
کارهائی میسپرد بەهشان …
– دفەی آخر کە دیدمش
تو کلبەی یە زحمتکش
با حوصلە با مهربانی
مشغول باز کردن گرهی،
گشودن پنجرەئی بە روشنائی
بەچشم-انداز آیندە بود …
– دفەی آخر کە دیدمش
در سرچوپی پیشمرگەها میرقصید …
– دفەی آخر کە دیدمش
یک گروە بچە دور خودش جمع کردەبود
کە یە بازی یادشون بدە …
– دفەی آخر کە دیدمش
…. ……. ……….
تو، رهبر دلسوز،
تو، کە قلبت سرشار از رنجیست گران
رنج انسان
تابلو-تابلو
قصیدەی نالەهای قلبم را
برایت مینویسم؛
هر واژە را
چنانچون مروارید
در دریای بلورین اشک میشویم و
یک بەیک کنار هم میچینم و شعر تورا میسرایم
این خون رگهای من است
کە قطرە-قطرە میگریمشان
تا لعل و یاقوت شوند و گردنبند شعری
برای “مووسا”
کاش؛ ایکاش، توانستەباشم
چون آئینەئی تمام نما،
این درخت سرافراز را،
کە مانند ریزش سهمگین کوە
بر پشتم شکستەست،
برای شما خلق ستمدیدە
شما دوست-داشتگان “مووسا”
با خون و رنج هزاران فرزندان اینچنین
افقهایتان شکوفان،
از صمیم قلب بەتصویرکشم!
تا بدانند؛
تا نسلهای آیندە دریابند:
کە در این عصر
در این عصر سرما و تاریکی و مە
شهسواری چنین دلیر
برای رنج و تیرەروزی انسانها
چنین گریست!
تا بدانند؛
نسلهای آیندە بدانند
در چنین عصری
در چنین عصر سرما و تاریکی و مە
شیر-مردی چنین بیباک
پشتش را سپر رنج سنگین آنان نمود و
درهم شکست!
تا بدانند
تا در جشنها و شادیهاشان یادمان کنند
***
از او
کە شانە زیر بار سنگین داد
کە با سخن، با قلب و با آرمانش
با دست و پیکر و سلاح و آتش
گلاویز باروی ستم شد؛
بارها و بارها
کینە و قهر انقلابیش
بر پیکر ستمگر فروریخت
بارها و بارها
دست سنگین ستمگر را
از گلوی خفقان گرفتەی خلق ستمدیدە کنار زد؛
خوشی را، خندە را، مهربانی را
راە روشن کامرانی را
چنانچون هدیەئی شیرین
برایشان میبرد؛
خانە-بەخانە؛ بر هر در؛
تا بدانند؛ تا در جشنهاشان
در شادیهاشان
از ما یاد کنند.
***
از من،
کە در یادبودش
هزار مرهم شیرین سخنان گرم و مهربان
یاران و دوستان و رفقای “کاکە مووسا”
قلب مجروحم را
تسکینی نمیدادە!
از من
کە در یادبودش
دشمنانش را هم دیدم
با قلبهائی پر هراس؛ پر کینە؛
و خاطر-پریشی آشکار!
از من کە قلبم شکستەست
از من کە قلبم آبدیدەست؛
بەرغم صدها زخم عمیق
پرچم، تا آسمان برافراشتەام!
جواب (نامە)
عزیزم چون چشمایم؛
با درودی پیشمرگ وار؛
سلامی خڕم و خوشبوو
سلامی شاعرانە تقدیم است؛
نامەی شعرآگین خاطرەگونت رسید؛
چە زیباست
چەگلهای عطرآگینی
عطر تاسە و چشم-انتظاری
عطر طلسم دل-انگیز عشق …
پیمان دادم:
پاسخ این نامەات را
سروددەئی زیبا شایستەست!
تلاش فراوان …
پریچەی عهد-شکن شعر
(گرچە اندک نجوائی نمود)
بەپایکوبی بر نخاست؛
زبان بە ترانەسرائی نگشود!
بر گردەی امواج دریای موزیک، اسب نتازاند …
دعواش کردم؛
حالا، من با پری قهرم!
مگر کە خودت بیائی
و در گلستان قلب مهربانت
پریچە باز
بەزیباترین رقصش درآید!
پائیز ١٣٦٢
دلشورەی دوری آسو
هلال ماە
بر جبین آسمان
در میان انبوە ستارگان
چنان زیباست
بەزیبائی سنجاق قفلی زرد آسو
بر گیسوان نو-شستە بەرنگ شبق
انگار ستارگانش درمیان گرفتەاند؛
یکبار هم نشدە کە هلال ماە را دیدەباشم و
نگفتەباشم افسوس
پس آسو کجاست؟؟
خرداد ١٣٦٢؛ ژوئن ١٩٨٣
سروودی ژنانی تێکۆشەر
شۆرِشە هەستن، راپەرِینە ئەى ژنانى گشت وڵات
شان بە شانى پیاوان هەستن بێنە ناو رِیزى خەبات
***
ئێمەین کە نیوەى کۆمەڵین وێنەى باڵێکى مەلین
لە کارو شۆرِش سڵ ناکەین ژنانى تێکۆشەرین
لەرِێى سامدارو پرِ خەتەر نەترسین و کۆڵنەدەر
لەچى مەیدانا حازرین کارخانەو مەزراو سەنگەر
شۆرِشە هەستن، راپەرِینە ئەى ژنانى گشت وڵات
شان بە شانى پیاوان هەستن بێنە ناو رِیزى خەبات
***
کۆیلەتی ژن، ژێر-دەستەیى، چەوسانەوەو هەژاری،
بە یەک نیزامەوە بەندە: حوکمى سەرمایەداری!
ئەو نیزامەى حوکمى رِەشی شەوەى رِەشى وڵاتە
راپەرِین تێکى بشکێنین؛ شۆرِشەو هەلى خەباتە
***
کاروانى خەبات، بێ ژنان، هەرگیز ناگاتە مەنزڵ
هەڵمەتە! تاکەى دەستەوستان؟! تاکەى دیلی و ترس و سڵ؟!
ئاسۆى گەشمان رِزگاریە بۆ گشت نەتەوەى ئینسان
سۆسیالیزمە موژدە-دەری رِووناکی و ژینى یەکسان
شۆرِشە هەستن، راپەرِینە ئەى ژنانى گشت وڵات
شان بە شانى پیاوان هەستن بێنە ناو رِیزى خەبات
***
ئێران سەرانسەر پرِ دەکەین لە خەباتى رِێى مەبەست
لە کوردستان ژن و پیاومان پێشمەرگەین و چەک بەدەست
سەنگەرو مەیدان لە شاخ و شار پرِکەین لە هەزاران هاوار
با هەربژى کوردستانى شۆرِشگێرِ و خودمختار
شۆرِشە هەستن، راپەرِینە ئەى ژنانى گشت وڵات
شان بە شانى پیاوان هەستن بێنە ناو رِیزى خەبات
پاییز ١٣٦١
مصلح ریبوار
سروود زنان مبارز
انقلاب است، بەپاخیزید؛ قیام است؛ ای زنان سراسر کشور
دوش بەدوش مردان، بەپاخیزید؛ بەصفوف مبارزە بەپیوندید!
***
مائیم، نیمی از مردم؛ چنانچون یک بال پرندە
بیباک از کار و از انقلاب؛ زنان مبارزیم!
در راە سهمگین و خطر-خیز، بی-پروا، خستگی-ناپذیر؛
آمادە در هر عرصە؛ کارخانە، مزرعە و سنگر!
انقلاب است، بەپاخیزید؛ قیام است؛ ای زنان سراسر کشور
دوش بەدوش مردان، بەپاخیزید؛ بەصفوف مبارزە بەپیوندید!
***
اسارت زن، فرو-دستی، استثمار و فقر
منشأ همە یک نظام است؛ سلطەی سرمایەدای!
نظامی کە چیرگی تیرەگونش، تیرگی کشوراست
برپا! درهم شکنیمش؛ انقلاب است و فرصت مبارزە!
انقلاب است، بەپاخیزید؛ قیام است؛ ای زنان سراسر کشور
دوش بەدوش مردان، بەپاخیزید؛ بەصفوف مبارزە بپیوندید!
***
ایران را سراسر، پر از مبارزە در راە آرمان خواهیم کرد؛
در کردستان، از زن و مرد، پیشمرگیم و مسلح!
سنگرها را، میدانها را، در کوە، در شهر، پر از هزاران فریاد کنیم؛
زندەباد کردستان انقلابی وخودمختار!
انقلاب است، بەپاخیزید؛ قیام است؛ ای زنان سراسر کشور
دوش بەدوش مردان، بەپاخیزید؛ بەصفوف مبارزە بپیوندید!
***
شعر نسیم عشق
هشت بهمن ٦١
نامەی مصلح بە من
و شعرش کە نقدیست بر کوتەبینی بعضیها!
عزیزتر از چشمانم؛
هرجا کە میروی
همچون نسیم
بوی خوش مهربانی
از خود میپراکنی
همچون چراغ
مە تیرەی سنت پوسیدە
از پیش پایت عقب می-نشیند؛
همانگونە کە
خواستن تو
در قلب من،
با آن نسیم وزیدن میگیرد
و از آن چراغ، روشنائی!
***
بگذار تنگ-نظران کوتەبین
درظلمات نادانیشان
گیج و منگ بمانند؛
بگذار در نادانی خود غرق شوند؛
بگذار دوریمان را بەمعنی سردی بدانند؛
بگذار نفهمند
کە چگونە دو انقلابی، دو انسان،
با مبارزەی باور-مدار
ماهیانی شناور میشوند
در دریائی خروشان؛
و باتلاق نک و نال خودپرستان را
پشت سر میگذارند …
و قلبهاشان را
همچون دو یاور همسنگر
سرشار از عشق بی-پایان مییابند
در پهنای دریای خروشان!
شعر:[1] مصلح ڕێبوار
نامەهایت نمیرسند؛ چرا؟؟
نوشتە شدە در مرداد ١٣٦١ برابر با آگوست ١٣٨٢
عزیزتر از چشمانم؛
چندیست کە
دلشورەئی در سینە دارم؛
دلشورە و نگراني تو
نامەهایت نمیرسند
نگرانم کە چرا؟!
شاید از همین دلشورە است کە
پرندەی شعرم بەگفت و گو نمیاید
طنین شعرم خاموش است!؟
پرندەی شعرم
در زمزمە با درختان، با آب،
با چشمە، با سبزە، با جویبار،
نە با نسیم خوشخرام،
دیریست کە زمزمەئی ندارد!
حتی بەهمکلامی رفیقان
یا برای زلال آبی آسمان
پرندەی شعرم نمیسراید
مات است و خاموش؛
میدانی چرا؟؟
چون نامەهای سرشار از شهامت و بی-باکیت
باطراوت و شورانگیزند؛
بیباکی و قهرمانی را آئینەهائی تمام نما؛
وقتیکە قشنگ میدانی
اژدهای مخوف سرمایە
برای بلعیدنت
هموارە در کمین است،
باز، نیزە-در- دست
سوی گلوی خطر-خیز دشمن
خیز برداشتەئی!
اینستکە چنین پریشانم
وقتی نامەهایت نمیرسند!
***
نامەهایت
چنان شوری میبخشند
کە هرگز، نشئەی وزش هیچ نسیم نو
هیچ سپیدەی درخشانی از افق
یا دخترک مهتاب سرمازدەی پائیزی
چهرە را پاکیزە در چشمەی فیروزەگون صبحگاهی، شستە،
یا هزاران چشم-انداز زیبای کردستان،
احساسم را، چنین بر نمی-انگیزند
خیالم را، چنین درهم نمیریزند!
و حالا، حیرانم: چرا نامەهایت،
دیرگاهیست کە نمیرسند!؟
***
پیش از اینها، هیچوقت، پنج روزنمیگذشت
کە پیک شهر
با آن خط کج و کولەت، نامەئی بەمن میداد؛
همچون گلی تشنە و نو-شکفتە
شکوفا میشدم و سرزندە …
حالا ولی، پنج هفتەست
و من گرفتار این دلشورە،
گرفتار دلشورەی تو
کە نامەات نمیرسد و نمیدانم چرا؟!
حال، با نسیم سحری، ابر نامەات را روانەکن
تا باران نرم واژەها، سیرابم کند؛
تا چون گل، چون برگ، چون نسیم، بە وزش درآیم؛
تا پرندەی دل، گلو بترکاند
تا پری شعرم بەآواز آید و بەگفت و گو
با نامەی زیبای تو!
هم-رنج من
هم-رنج نازنینم!
نامەت کە رسید، انگار سرت بود کە بر سینەام نهادی؛
پریشانی و دلشورەهایت بود؛ بازشان شناختم؛
ترانەئی غمگین کە از اعماق درونت
با این دل آشنا، بە راز و نیاز نشست!
و من، فورأ
دستەگلی از لبخند
بەپیشوازت آوردم
بانوی نازنین من!
آغوش عشق
دور شانەها و پیکرت، حلقەکردم
دلشورەات را پذیرفتم؛
رویت را طرف افق روشن سحرگاهی گرداندم
تا اشکهایت شبنم شدند،
ای گلخندە-بانو!
١٣٦٤
برای بهار
چون گنجشک، از این شاخە بە آن شاخە
چون پروانە، از این گل بە آن گل،
از تبریز بە سنندج خوشامدی، بهار جان
با چشمانی آبی و روشن، با آن شیرین-زبانی و شیرین-سخنی،
خانە را پر از شادی کن؛ تو کە پریچەی پریزادی!
از این آغوش بە آن آغوش، چە شادیبخش است، بوی گل شکوفا!
یادگاری شیرین عزیز تبریزمانی و خود عزیز همەمان!
وەک مەلیچک، چڵاوچڵ، وەک پەروانە، گوڵاوگوڵ،
لەتەوریزەو بۆ کورسان؛ بەخەیربیتەو؛ بەهارگیان!
بەدوو چاوی کاڵ و گەش، زوان شیرین و قسەی خوەش،
ماڵمان پڕکە لە شادی پەریچەی؛ پەریزادی!
لەم باوەش بۆ ئەو باوەش، خۆشە بۆنی گوڵی گەش.
یادگاری عەزیزی عەزیزەکەی تەورێزی.
رووخۆش و خوێن-شیرینی لای هەموومان شیرینی
دیدگاهتان را بنویسید